Friday, October 06, 2006

1) سخن سايه حقيقت است و فرع حقيقت

سخن ساية حقيقت است و فرع حقيقت. چون سايه جذب کرد حقيقت بطريق اولی. سخن بهانه است!
آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می کند نه سخن. بلک اگر صد هزار معجزه و بيان و کرامات بيند چون در او از آن نبی و يا ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزوست که او را در جوش و بيقرار می دارد. در که از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز سوی کهربا نرود. آن جنسيت ميان ايشان خفی است. در نظر نمی آيد.
آدمی را خيال هر چيز با آن چيز می برد. خيال باغ به باغ می برد و خيال دکان به دکان. اما در اين خيالات تزوير پنهانست. نمی بينی که فلان جايگاه می روی پشيمان می شوی و می گويی پنداشتم که خير باشد آن خود نبود...؟ پس اين خيالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهانست. هرگاه که خيالات از ميان برخيزند و حقايق روی نمايند... بی چادرِ خيال قيامت باشد! آنجا که حال چنين شود پشيمانی نماند. هر حقيقت که تو را جذب می کند، چيز ديگری غير آن نباشد. همان حقيقت باشد که تو را جذب کرد: يوم تبلی السرائر!
چه جای اينست که می گوييم در حقيقت کشنده يکي است اما متعدد می نمايد. نمی بينی که آدمی را صد چيز آرزوست گوناگون؟ می گويد تُتماج خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قليه خواهم، ميوه خواهم، خرما خواهم... . اين اِعداد می نمايد و به گفت می آورد؛ اما اصلش يکی است. اصلش گرسنگی است و آن يکی است. نمی بينی چون از يک چيز سير شد می گويد هيچيک از اينها نمی بايد. پس معلوم شد که ده و صد نبود. بلک يک بود!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home