Saturday, October 07, 2006

4) باری تو فنا شو!

پيش او دو اناَ نمی گنجد! تو انَا می گويی و او انَا… يا تو بمير پيش او يا او پيش تو بميرد، تا دوی نمانَد. اما آنک او بميرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن که: و هو الحیّ الّذی لايموت!
او را آن لطف هست که که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی. اکنون چون مردن او ممکن نيست تو بمير تا او بر تو تجلی کند و دوی برخيزد. دو مرغ را بر هم بندی با وجود جنسيت و آنچ دو پر داشتند- به چهار مبدل شد، نمی پرد. زيرا که دوی قايمست. اما اگر مرغ مرده را برو بندی بپرد؛ زيرا که دوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پيش خفاش بميرد. اما چون امکان ندارد می گويد که ای خفاش لطف من به همه رسيده است. خواهم که در حق تو نيز احسان کنم. تو بمير که چون مردن تو ممکن است تا از نور جلال من بهره مند گردی و از خفاشی بيرون آيی و عنقای قاف قربت گردی.
بنده ای از بندگان حق را اين قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد. از خدا آن دوست را می خواست. خدای عزوجل قبول نمی کرد. آن بندة حق الحاح می کردو از استدعا دست باز نمی داشت که خداوندا در من خواست او نهاده ای از من نمی رود. در آخر ندا آمد: خواهی که آن برآيد، سر را فدا کن! و تو نيست شو و ممان و از عالم برو. گفت يا رب راضی شدم. چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد. چون بنده ای را آن لطف باشد که چنان عمری را -که يک روزة آن عمر به عمر جمله عالم اولاً و آخراً ارزد- فدا کرد، آن لطف آفرين را اين لطف نباشد؟ اينت محال!
اما فنای او ممکن نباشد؛ باری تو فنا شو!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home